خندیدن با کتک
یکی از آزادگان عزیز که حدود 10 سال اسیر بود به نام حاج حسین ... یه خاطره بسیار جالبی از دوران اسارتش تعریف می کرد و می گفت موقعی که ما اسیر شدیم چون جثه مان یه کم بزرگ بود ما را بردن بند بزرگسالان و اونجا بود که معلم ادبیات مون رو دیدم آقای محمدرضا... خیلی خوشحال شدم . چون واقعا برا یه دانش آموز راهنمایی که هیچ وقت از خونه شون دور نشده بود اسیری اونم تو یه کشور دیگه و اونم اسیر جنگی خیلی سخت بود. البته معلم مون قدکوتاه بود و من و معلم مان تقریبا قدم مون به یه اندازه بود .
یه روز صبح بی جهت ریختن تو آسایشگاه و ما را بستن به چوب و کابل و باطوم و حالا بزن و کی نزن . در همین موقع یکی از سربازهای عراقی به فرماند ه شان که داشت معلم مون رو کتک می زد ، یه چیزهای گفت که یه چیزهایی ازش یادم مونده ((یا سیدی هذا طفل صغیر ... مظلوم... یعنی این بچه کوچکی ست و مظلومه وگناه داره و نزنش و دست معلم ما رو گرفتن برن به بند اطفال . بقیه هم بندیان من در حال ناله کردن بودن ومن در حال خندیدن که بچه ها جای من و معلمم رو عوض کردن .